نوه کوچک حاج علی و صفا در بیمارستان شهر است. گویا عفونت مغزی کرده یا یک همچین چیزی. حبیب پدر پسرک کارگر معدن است بخش ایمنی انفجارها. ریهاش را مواد منفجره خراب کردهاند و دورهای اسیر درمانگاه و تخت میشود. طیبه مادر پسرک از من کوچکتر است. دو بچه دارد. پر شر و شور و صمیمی است. این سفر هیچکدام را ندیدهایم. همراه پسرک رفتهاند. پسرک دیر به دکتر و بیمارستان رسیده. درمانگاه روستا تعطیل است و پایگاه اورژانس آن طرف جاده هم گفته وظیفهاش فقط رسیدگی به تصادفات جادهای است و نمیتواند این راه دو ساعته را تا شهر برود. طول کشیده تا خانواده بالاخره وسیلهای پیدا کردهاند و پسرک را به شهر رساندهاند. صفا هر شب با حال نزار در امامزاده است و دعا میکند. صفای مهربان خوش لبخند همیشگی دیگر جان لبخند زدن ندارد. حاج علی میگوید اگر پسرک بمیرد، پایگاه اورژانش را به آتش میکشد و ما مطمئنیم چوپان آفتاب سوخته صمیمی شوخ طبع عزیز دل روستا، حتما این کار را خواهد کرد.
مرداد، روز دوازدهم.
Advertisements
:( چه بد، چه بد!