همزمانیها همیشه غافلگیر کنندهاند. گاهی ذوقزده میکنند، گاهی اوضاع را پیچیدهتر میکنند، گاهی برعکس تسهیل کنندهاند و گاهی مثل حالا پاسخ یک سوالاند. مانده بودم بین انجام دادن و ندادن، که خوب است یا نه. دست تنها هم بودم. کمک لازم داشتم. کمک از راه رسید. جواب شد انجام بده. خود اتفاق خوب است. این اشکها هم که آمده بالا از سر دلتنگی است. تلنگر به دلتنگی. یکجور خوشبختی است آدم مداد و کاغذ و نوشته که میبیند یاد مادرش بیفتد نه؟ که ردپای یک آدمی هنوز بعد از یازده سال اینقدر مشهود باشد، نه فقط برای خودت، برای آدمهای اطراف. که هنوز کار آدمها را راه میاندازد، گرههایشان را باز میکند مثلا با فلان جملهای که این همه سال قبل به کسی گفته و در مغزها نشسته. یک جور خوشبختی است که آدم مادرش یک همچین کسی باشد، نه؟
Advertisements