آن روز هیچ کدامشان من را نفهمیدند. رسیدم سرخوش بودم، شیطان، پر سر و صدا، یک جا بند نشو. صبحاش معلمی کرده بودم. خوب بودم. خیلی خوب. تجربه جدیدی بود و از پساش برآمده بودم. اما دو ساعت نکشید که تمام شدم. تمامام کردند. مصرفام کردند. تفاوت آشکار بود. اما کسی نفهمید چه اتفاقی افتاد. یکیشان هم که آمد پرسید، تفاوت را گذاشته بود به حساب دروغ بودن حال زمان ورود. به حساب تظاهر به خوب بودن. حال زمان رفتن را واقعی گرفته بود. باورش نمیشد میشود اولی بود. اما من میدانم که چهقدر آن حال واقعی است، که میشود باشد. در خاطراتام کسی را یادم میآید که بدون تلاش و تظاهر غالباش این حال بود. انگار واقعیت وجود همان است، حتی اگر مدتی به خواب زمستانی برود.