این تصویر از ذهنم بیرون نمیرود. تصویر دیروز. من، در میان باغچه و دخترکها و پسرکهایی که میآیند و میروند. ایدهآلترین تصویر از من، معلمی من. دیروز انگار همهچیز در حد کمالش بود. لانه خرگوشها هفته پیش تکمیل شد و آوردیمشان. جوجه مرغها و خروسها هم که قرار بود دو تا باشند حالا شدهاند هشت تا! منتظر رسیدن کدو تنبلها و سیبزمینیها و هندوانهها هستیم. اما بقیه، سبزی خوردنهایمان و گوجه فرنگیها و بادمجانها، مدتهاست به محصول دادن افتادهاند و هر هفته با بو و مزهشان مدهوشمان میکنند. برنامه تابستان این مدل است که یک روز در هفته هرکدام از ما مربیها در ایستگاهمان مستقر میشویم و بچهها خودشان از بین پنج ایستگاه انتخاب میکنند کجا بروند. اسم ایستگاه من باغبانی و جک و جانور است و هفته به هفته تعداد مشتریهایش فرق میکند. اما یک سری مشتری ثابت دارد، در این حد که حتی کل روزشان را همینجا میگذرانند و هیچ ایستگاه دیگری نمیروند. آن هم در ضل (ذل؟) آفتاب داغ تابستان که مخ را میپزد! دیروز من و باغچه و بهخصوص جک و جانورها مشتری زیاد داشتیم.
به غیر از برای گروه بچههای کوچکتر و جدید، لازم نبود کار خاصی بکنم یا حرف خاصی بزنم. آنجا راه میرفتم، نگاهشان میکردم و گاهی سوالی یا راهنمایی کمی یا یادآوری قرار و مداری. خودشان میآمدند و بلد بودند در باغچه چه کنند. گوجههای رسیده و ریحانها را چیدند، به آفتابگردانها رسیدگی کردند، جوجهها را رها کردند دو سه ساعتی آزاد باشند و بعد دوباره از لابهلای گیاهان باغچه جمعشان کردند، آمدند محل استراحت خرگوش دومی را هم با جعبه میوه بسازیم و بعد بردند در قفساش جا دادند، جعفری چیدند و به خرگوشها دادند. از همه هیجانانگیزتر وقتی بود که به دوستی که میترسید کمک میکردند ترسش از بغل کردن خرگوش یا جوجه بریزد. یا وقتی که میپرسیدند میشود برویم داخل قفس خرگوش با جوجهها و بعد. خودشان را میکشیدند داخل و میرفتند مدتها آرام و در سکوت آنجا مینشستند و نگاهشان میکردند. دیروز کوچک و بزرگ در باغچه بودند. با ذوق و چشمهایی که برق میزد. دیروز من حال خوبترین معلم دنیا بودم.
روزانههای رها – ۱۹
Advertisements