سی و سه سالگی در جاده – ۳

مردهای کرمانج با ریتم موسیقی هماهنگ با هم دور می‌چرخیدند و می‌رقصیدند و من تمام مدت به دوستان بلوچ‌ام فکر می‌کردم. به صمد. رقص کرمانج‌ها به نسبت رقص بلوچ‌ها و کردها پرتحرک‌تر است و شلنگ تخته بیشتری دارد. به چاپ رقصیدن مهمانان بلوچ صمد در شب عروسی‌اش فکر می‌کردم. به این که آن رقص با ریتم منظم و آرام‌اش چه‌قدر آرام‌ام کرد، چیزی که آن روزها نیاز داشتم و این یکی چه قدر نشاط‌آور است و مناسب حال‌ام. صمد حالا کجاست؟ اگر آخرین اخبار درست باشد در زندان است. به جرم قتلی که طایفه‌اش در دامن‌اش گذاشته. چند روز بعد میزبان ترکمنی‌ام داشت از خوبی‌های طایفه داشتن می‌گفت و کمک‌هایی که به هم می‌کنند. گفتم اما این‌قدر پررنگ بودن طایفه همه‌اش هم خوبی نیست. یک بدی‌اش وضعیت دوست عزیز من است که سال‌ها تلاش کرد به شیوه خودش زندگی کند، اما آخرش فشار اجتماعی بزرگ طایفه بودن وادارش کرد برود در درگیری‌های دو طایفه صف اول بایستد و انتقام خون را با خون بگیرد و مدت‌ها در کوه و بیابان آواره و دور از زن و بچه و زندگی‌اش باشد. صمد حالا کجاست؟ نرگس کجاست؟ همه راه‌های ارتباطی از دست رفته. دل‌ام می‌خواهد بروم دیدن خانواده‌اش. اما مطمئن نیستم حضورم بیشتر اوضاع حساس موجود را بدتر می‌کند یا نه. شاید هم بالاخره این کار را کردم. کوله‌ام را برداشتم و تنهایی رفتم تا پیدایشان کنم.

بیان دیدگاه