امیدی نداشتم پیدایشان کنم. داخل محوطه که شدم خانمی به چند گربه غذا میداد. پرسیدم شما عناب و اسفند را میشناسید؟ میشناخت. اما امروز ندیده بودشان. چند جایی ناامیدانه سرک کشیدم تا یکهو دخترک را از دور دیدم که زیر شمشادها گرد شده و خوابیده. با دست اشاره کردم که بیا. بلند شد و آمد. برایش پنیر خامهای آورده بودم. دوست نداشت موقع خوردن نازش کنم. فکر کردم مثل همان وقتها از ناز شدن و بغل شدن خوشش نمیآید. هر وقت خودش بخواهد اجازه میدهد لمسش کنم. نشستم روی نیمکت نزدیکاش. آمد. بلندش کردم. مقاومت نکرد. آمد گرد شد در بغلام و گذاشت نازش کنم. بیشتر از یک ساعت. یا ختی دو ساعت. زمان از دستم در رفت. آفتاب رفت. آشناها آمدند. حرف زدیم. خندیدیم. گربهها هم دور و برمان. دخترک همانجا ماند. گذاشت بیوقفه نازش کنم. حتی گاهی سرش را بالا آورد که زیر گلویم یادت نرود. آرام گرفت و خوابید. دخترک فرق کرده. دخترکی که یک لحظه در بغل بند نمیشد، حالا آرام در بغلات میخوابد. دو دل شدم. برش گردانم خانه؟ شاید با گلدانها کنار آمد. آرام شده بودم. تصمیمام را هم گرفته بودم. برش نمیگردانم. با اینکه زیباست، خیلی زیبا. با اینکه نرمترین موهای دنیا را دارد. با اینکه میگذارد دوستاش داشته باشم. اما بردنش خودخواهی است. خواستم برگردم خانه، گذاشتماش پایین. التماس نکرد که ادامه بده. کمی ایستاد، بعد گوش تیز کرد، گردن کشید و دوید رفت سمت حوض تا آب بخورد. دخترک همان دخترکی است که بود. التماس نمیکند. اگر پیشنهاد توجه بدهی، قبول میکند، یکجور بازی برد – برد. اگر نه میرود سراغ زندگیاش.