یک روزهایی هم غمگین‌اند. نه این‌که غم جدیدی به زندگی اضافه شده باشد. همان غم‌های قدیمی‌اند، همان گره‌هایی که دیگر می‌دانی باز نمی‌شوند و فقط باید بتوانی با آن‌ها کنار بیایی. مثل بیماری آدمی عزیز و نزدیک که می‌دانی خوب نمی‌شود و فقط باید انتظار کشید تا کی تمام شود، رابطه‌ای که می‌دانی تغییری نمی‌کند و با همین مدل باید کنار بیایی، آدم‌هایی که رفته‌اند و می‌روند و اگر اوضاع جور دیگری بود نمی‌رفتند و امیدی هم به تغییر نیست و… غم‌هایی مزمن که هل‌شان می‌دهی آن پایین که در دست و پا نباشند، اما به‌هر حال یک روزهایی همه‌شان با هم می‌زنند بیرون که یادت نرود هستند، همیشه هستند و زور هم دارند که بالا بیایند.

برف می‌بارد. ایستاده‌ام پشت پنجره‌ی آشپزخانه با لیوان چای و حیاط برفی و شاخه‌های پوشیده از برف درختان باغچه را نگاه می‌کنم. صبح از سفری که خوش گذشته رسیده‌ایم. سینوس‌ها دوباره عفونت کرده‌اند و با این‌که پیشانی‌ و ریه‌ام درد می‌کند، اما حال خوبی دارم. با آن‌که آن بیرون دنیا هم‌چنان پر از غم و خشم است، اما آرام‌ام. به تغییری که شاید زندگی‌ام بکند فکر می‌کنم و ذوقی در دل‌ام بالا و پایین می‌پرد. احساس خوش‌بختی می‌کنم. خوش‌بختی عمیق.

قشنگ عزیز دل من
سومین تولدت است که من می‌شناسم‌ات و در کنارت هستم. و هر بار مطمئن‌تر از قبل هستم که تو را دوست دارم و دل‌ام می‌خواهد روزهای‌ام را در کنار تو بگذرانم.

عزیز دل‌ام
تابه‌حال آدمی در زندگی‌ام نبوده است که این‌قدر دوست‌اش داشته باشم و این‌قدر حاضر باشم برای بودن در کنارش از به خودم اولویت دادن کوتاه بیایم. و برای من این تجربه‌ی منحصر به فردی است.

قلمبه جان‌ام
در این دو سال و نیم که تو را می‌شناسم و همراه هم هستیم من دنیاهایی را تجربه کرده‌ام که پیش از این نکرده بودم یا حتی فکر نمی‌کردم بتوانم واردشان بشوم. گره‌هایی را در خودم باز کرده‌ام که سال‌ها کور بودند. من در کنار تو شادتر، قوی‌تر ودل‌گرم‌‌تر شده‌ام.

عزیز جان‌ام
خوشحال‌ام والدین‌ات ناامید نشدند و بالاخره تو دنیا آمدی. از عمق وجودم معتقدم اگر تو در این دنیا نبودی، دنیا چیزی کم داشت. آن‌قدر که توان دوست داشتن و محبت کردن به آدم‌ها را داری. توان مراقبت کردن و حل مشکلات آدم‌ها. توان پخش کردن مهربانی. توان پخش کردن شادی. توان بودن برای آدم‌ها. و این ویژگی‌ها به نظر من بسیار ارزشمند هستند و من خوشحال‌ام که تو را می‌شناسم و یار چنین کسی هستم.

نازنین من
ما کنار هم یک خانه‌ی امن و گرم و آرام ساخته‌ایم و در آن پناه گرفتیم. امیدوارم این خانه‌ خانه‌ی قرارت باشد تا سال‌ها. تا هر چیزی که در تو به ظلم تخریب کرده‌اند، ترمیم شود و دل‌ات روز به روز گرم‌تر و آرام‌تر از قبل شود. تا به خانه داشتن از ته دل ایمان بیاوری.

زندگی جان‌ام
امیدوارم از پس این روزها، روزهایی بیاید که این کشور برای ما هم جای زندگی بدون ترس و پنهان‌کاری باشد. که بتوانیم در جایی که ترجیح می‌دهیم زندگی کنیم و مجبور به رفتن نشویم. اما هر چه بشود، حتی اگر سخت‌ترین روزها در انتظارمان باشد، من در کنار تو احساس قوی‌تر بودن دارم.

تولدت مبارک خل جان و پایه جان من
صفورا
۱۴ آبان ۱۴۰۱
وسط روزهای پرالتهاب

با شنا طمانینه را تمرین می‌کنم. آرام بودن و در عین حال قدرتمند بودن. این چهارمین بار در عمرم است که کلاس آموزشی شما می‌روم. اولین بار پیش از دبستان بود و شنای‌ام هم خوب بود و یادم است در عمیق شما می‌کردم. رفت تا زمان دانشگاه که هیچ چیزی از شنا یادم نبود. این حرف‌ها هم که اگر شنا باد بگیری دیگر یادت نمی‌رود من مثال نقض‌اش هستم. اما آن شنا هم یادم نماند. تا قبل کرونا که برای بار سوم شروع کردم به یاد گرفتن و هنوز چندان پیش نرفته بودیم که کرونا شد. حالا چهارمین تلاش‌ام است و جالب‌ترین‌اش. چند سال پیش که دوره‌ی اول غواصی را گذراندم این را فهمیده بودم که معنای سرعت در آب با سرعت در خشکی متفاوت است. در آب یک دهم تاب خشکی را بدن‌ات بدهی، یک دور می‌چرخی. باید تلاش کنی همه‌ی کارها را با طمانینه انجام بدهی. حالا این روزها بیشتر از قبل طمانینه را تمرین می‌کنم. این کار برای من که همیشه سرعت را دوست داشته‌ام کار سختی است. هنگام شنا جمله‌هایی شبیه این در مغزم تکرار می‌شوند: آرام پا بزن، اما قوی. آرام و قوی. آرام و قوی. این خودش نوعی روش زندگی هم هست. نمی‌دانم به میانسالی نزدیک می‌شوم این مدل برای‌ام جذاب شده یا اقتضای روزگار و زندگی است.

یک فرقی کرده‌ام. هر سال برای تولدم یک برنامه‌هایی دارم. معمولا آرایشگاه می‌روم و یک ژانگولر جدید سر موهای‌ام در می‌آورم و یک برنامه‌ی خاصی برای روز تولدم می‌چینم (برنامه‌ی تقریبا ده سال گذشته سفر بوده و سفر دو سال گذشته که کرونازده بود را یار جان به عهده گرفت که رسم و رسوم زمین نیفتد!). و اگر هرکدام از این‌ها خوب از آب در نیاید غصه می‌خورم. و البته خوشبختانه یادم نمی‌آید چیزی بد از آب در آمده باشد و روز تولد را خراب کرده باشد. اما به‌هرحال نگرانی نکند فلان چیز خراب شود و حس و حال روز تولدم گند بخورد بود. حالا امسال طوری به روز تولدم رسیده‌ام که ماجراهای مختلف دارم. موهای‌ام آن رنگی که واقعا ازش راضی باشم نشده و طول می‌کشد درست بشود، خونریزی مویرگ چشم‌ام بعد از عمل هنوز کامل خوب نشده و نیمه زامبی هستم و شرایط جسمی‌ام هنوز کامل خوب نشده و درگیرم. و جالب این‌که حال‌ام بد نیست. موها و چشم‌ام را در آینه می‌بینم و یک آن ناراحت‌ام می‌کنند و آن حال رد می‌شود و می‌رود. در تمام مدت اولویت‌ام این است که تولدم در حال خوب و آرامش و خوشحالی بگذرد. دل‌ام نمی‌خواهد هیچ چیزی این آرامش را به هم بزند. برای همین مهم نیست دنیا چه‌قدر سخت گرفته باشد، من فارغ از این قصه‌ها در حال لذت بردن از داشته‌های‌ام هستم….

سلام ۳۸ سالگی.

در این چند روز حس‌های مختلفی را تجربه کرده‌ام. از تلاش برای نادیده گرفتن اضطراب تا بالاخره پیروز شدن اضطراب و نگاه کردن به عکس‌های دو نفره‌ی روی دیوار و صفورای خندان داخل عکس‌ها و سوال این صفورا زنده می‌ماند؟ این خنده‌ها روی لب‌اش می‌ماند؟ این دو نفره باقی می‌ماند؟ و های های گریه برای اتفاقی که هنوز نیفتاده و حتا احتمال افتادن‌اش هم ضعیف است! عمل کوچکی بود، اولین عمل زندگی‌ام. در تمام مدت بستری شدن و طی مراحل قبل از عمل و بیهوشی و ریکاوری و بند و بساط‌اش خوشحال بودم که این بار من آن آدم پشت در نیستم. در همه‌ی این سال‌ها همیشه من آن آدم پشت در بوده‌ام. و بله خود بیمار بودن یا زندانی بودن سخت است، اما آن آدم پشت در نوع دیگری از درد را تجربه می‌کند که توضیح‌اش سخت است. همه‌ی توجه‌ها معطوف به آن آدم داخل و دردهای اوست و اغلب کشی از پشت در مانده‌ها حرف نمی‌زند. یک انتظار بی‌پایان و بی‌خبری. یک نمی‌دانم آن تو چه خبر است و عزیزم در چه حالی‌‌ست. یک حال گندی که می‌خواهی زودتر تمام بشود. انتظار و بیکاری و گز کردن راهرو برای صد بار یا چرت زدن روی صندلی و کلافگی. من این بار پشت در نبودم و راضی بودم. چون حداقل می‌دانستم چه خبر است. و اولین واکنش‌ام بعد از به هوش آمدن بی‌قراری و صدا زدن پرستار بود که می‌شود بروی بیرون و به همراه‌ام بگویی من خوب‌ام؟ می‌دانم که از اضطراب و بی‌خبری کلافه شده. می‌شد دیرتر این عمل را انجام بدهم، اما شرایط جوری شد که گفتم تمام بشود برود. حالا روز تولدم را با عوارض بعد از عمل می‌گذرانم، در تلاش برای این‌که بتوانم آرامش را به بدن‌ام برگردانم.

در جاده می‌رانم. کنارم نشسته و لقمه‌ی صبحانه می‌گیرد. با غر! چرا؟ چون این کار خیلی تیپیکال زنانه است. تا قبل که من رانندگی نمی‌کردم این کار من بود. به اجبار. چون توانایی آن کار دیگر را نداشتم. اما حالا به‌نظرم دنیا برابرتر است. هر دو توان هر دو کار را داریم و دیگر مجبور نیستم در نقشی که دوست‌اش ندارم فرو بروم. احساس توانایی می‌کنم در حل یک گره‌ی دیگر. حال‌ام به خودم بهتر است. لبخند پهنی می‌زنم و به راندن ادامه می‌دهم.