میرفتم سمت خانه و هقهق امان نمیداد، که زنگ زد. بیهوا و خندان و مهربان. گفت میخواستم بپرسم حالت چهطور است. یک چشمام اشک است و یکی خنده. مغزم نمیتواند تصمیم بگیرد خوشحال باشد از اینکه عزیز دلی سر بزنگاه حالام را پرسیده یا اشکاش را دو برابر کند که آدمی که جان میکنم به نداشتناش عادت کنم حالام را پرسیده. همه آدمها اینقدر مغزشان پیچ دارد؟ خستهام. میخواهم بخوابم… تا ابد.