آخرین نوشته با این تیتر به چهار سال پیش بر میگردد و بعد تبدیل شده است به تیتر «معلمی در سفر» تا نه ماه. بعد از آن سه سال سکوت. نه که در این مدت معلمی نکردهام، اما … سه روز پیش بعد از سه سال دوباره سر کلاس مدرسه رفتم. اسم کلاسم را به جای محیطزیست گذاشتهام «تنوع زیستی». طوری که تمرکز کاریام را بهتر نشان بدهد و هم خرق عادت باشد. هم برای دیگران که کلمه محیطزیست را خیلی عام استفاده میکنند و به آن عادت کردهاند و هم برای مرز انداختن بین گذشته و امروز خودم … هنوز یک ربع هم از زمان کلاس نگذشته بود که یکی از دخترکهای کلاس پنجمی بلند شد گفت شما بهترین معلمی هستید که من تابهحال داشتهام. با خنده به دخترک گفتم، مطمئنی؟ صبر کن کلاس تمام بشود و ببین هنوز هم همینطور فکر میکنی؟ لابد حالا باید با دمم گردو بشکنم. اما روحیه ایدهآلگرا و شکاکم نمیگذارد. تمام طول کلاسهای سه روز پیش، در حال اسکن کردن خودم بودم. دنبال چیزی میگشتم و میگردم که تغییر کرده باشد. صفورای معلم امروز با سه سال پیش چه فرقی دارد؟
Greenblog
باد صبا.
مستند «باد صبا (+ و +)» را امروز برای اولین بار دیدم. همیشه این طور نگاه کردن به کره زمین برایم جذاب بوده است، از نمای بالا. انگار یک جور کلیتی را به آدم نشان میدهد که این پایین با نشان دادن جزییات، این نوع از درک اتفاق نمیافتد. فیلم از یک نظر دیگر هم برایم جذاب است. از این نظر که دوست دارم بدانم اگر امروز دوباره این فیلم ساخته شود و از همان مکانها دوباره تصویر گرفته شود، چه تغییری رخ داده است. حدس میزنم میزان تخریب و زباله آنقدر باشد که باورمان نشود. حداقلش اینکه روی مناره مسجدی در تهران لک لک لانه داشته و حالا سالهاست که ندارد.
یک پدیدهای وجود دارد به نام «فراموش نسلی زیست محیطی» که در کتاب کودک و طبیعت (+) که به تازگی منتشر شده به آن برخوردم. هر نسل میزان تخریب اطرافش را با آن چیزی که در اول زندگیاش دیده است مقایسه میکند، نه با کلیتی که طی زمان اتفاق افتاده است. مثلا یک جنگل را در نظر بگیرید که بخشی از آن تخریب میشود و نسل بعد چون حالت قبلی آن را ندیده، اصلا تصوری از جنگل اصلی ندارد و همانی که میبیند را به عنوان حالت اول تصور میکند. در نتیجه وقتی تخریب جدیدی اتفاق میافتد، فقط به همان اندازه که در نسل خودش اتفاق افتاده واکنش نشان میدهد، نه به کلیت تخریب طی سالها. به قول مترجم کتاب، عبدالحسین وهاب زاده، در مصاحبهای که با مجله دانشنامه خرداد 93 داشته است: «با پیشرفت هر نسل، طبیعت و محیط تخریب بیشتری مییابد، بدون آنکه کل تخریب حاصل در طی چندین نسل به صورت یکجا محسوس باشد.»
خب با توجه به این پدیده، به نظر من، اگر مستندسازی دوربینش را دست بگیرد و برود از همان مکانهایی که در باد صبا نشان داده میشود دوباره تصویربرداری کند و این قبل و بعد را بگذارد پیش هم، یک چیزی جلوی این پدیده فراموشی نسلی زیست محیطی علم کردهایم که بیخود اینطور برای خودش جولان ندهد و خون به دل ما نکند!!
روز ملی «حفاظت از یوزپلنگ» هفتم از راه رسید.
نهم شهریور امسال، هفتمین سالی است که در روز ملی «حفاظت از یوزپلنگ» توجه ایرانیان و جهانیان را به یوزپلنگ آسیایی، این گربهسان در معرض خطر انقراض ایران جلب میکنیم. منتظر دیدارتان در جشنواره این روز که هفتم و هشتم شهریور ماه در باغ وحش تهران (ارم سبز) برگزار میشود هستیم. اطلاعات بیشتر درباره این روز و یوزپلنگ را میتوانید در وبسایت «روز حفاظت از یوزپلنگ» (+) پیدا کنید. در صفحه فیسبوک انجمن (+) نیز آخرین اخبار مربوط به این روز اطلاعرسانی میشود. لطفا در اطلاعرسانی این روز به ما کمک کنید.
سفر گاندو – 8 (پایان)
39.
شنبه 10 فروردین 92 / 9:20
هر چند وقت یک بار، یکهو یک صدای شالاپ شولوپی از وسط استخر بزرگ میآید که با این نیها و گیاهان آبزی متراکم آدم اصلا نمیبیند که بفهمد دعوای دو تا گاندو سر جا بود یا سر یک تکه غذا یا چه چیز دیگری. آدم این بیرون از فضولی میمیرد این طور!
40.
شنبه 10 فروردین 92 / 10:30
راه به راه نیروهای نظامی و سپاهی و بسیجی، از جاده که رد میشوند، سر ماشین را کج میکنند و میآیند اینجا بازدید. کلا هم نه سوالی دارند و نه به من راهنما توجهی میکنند. با اسلحههایشان میآیند یک نگاهی میکنند و میروند. مدام میآیند و میروند و تمامی ندارند. فقط امروز یک گروهشان آمدند پای عکسهای پوستر هم ایستادند و چند تایی سوال کردند و برای گفتگو و دانستن وقت گذاشتند.
41.
شنبه 10 فروردین 92 / 13:40
باز هم یک آشنای دیگر! حسن و شهره و پسرکشان احسان را بعد از مدتها دیدم، آن هم اینجا. دیروز ظهر به بعد و امروز به نسبت روزهای هفته قبل ورودی مسافر واقعا کمتر بود. حسن و شهره و گروه همسفرهایشان، جز مسافران هفته دومی حساب میشوند و انگار که تراکم مسافرها در این استان، هفته دوم کمتر از هفته اول است. البته این قضاوت خام و عجولانهای است. اگر چند روز دیگر هم میتوانستم بمانم، آن وقت بهتر میشد مقایسه کرد. اما اگر این گزاره درست باشد، آن وقت این عذاب وجدانی که از رفتنم دارم کم میشود و خوشحال میشوم که خیلی اتفاقی، دقیقا در زمانی که به حضورم نیاز بوده اینجا بودهام.
42.
شنبه 10 فروردین 92 / 16:25
با بار و بندیلم کنار جاده ایستادهام و منتظر اتوبوسهای گذریام. رضیه خانم و نازیه هم کنارم هستند. با گاندوها خداحافظی کردم. با میزبانانم طول و تفصیلدارتر. آخرش گفتم رسم ما این است که موقع خداحافظی، غیر از دست دادن، هم را بغل هم میکنیم. برایشان معمول نبود، اما با خنده و ناشیگری انجامش دادند. تفاوت رسمهای سلام و خداحافظی در اینور و آنور ایران و دنیا هم خودش یک کتاب پر و پیمانی میشود. مثلا هنوز که هنوز است یک نکتهای در سفرها، هر روز صبح بعد از بیدار شدن، برایم جالب است. اینکه ما وقتی از خواب بیدار میشویم به هم سلام میکنیم و یک جاهایی این کار را نمیکنند. همین میشود که وقتی با سلامهای صبحگاهی ما مواجه میشوند برایشان عجیب است و مثل یک موقعیت ناشناخته به آن لبخند ناآشنایی میزنند.
43.
شنبه 10 فروردین 92 / 16:45
همان اتوبوس رفتن، همان راننده و کمک راننده. از سفرم پرسیدند و از گاندوها. راننده تعریف کرد یک بار در همین مسیر، کنار جاده روی پل رودخانه، یک گاندو دیده و رد شده است و بعدش رفیقش که ماجرا را شنیده سرزنشش کرده که چرا گاندو را نگرفته بیاورد که پوست گرانش را بفروشند. غیر از حرفهای معمول اکولوژیکی، کمی روی جریمه 36 میلیون تومانی آسیب زدن و شکار گاندو تاکید کردم، اما چه فایده دارد. با این وضع کم شدن گشتزنیها و نظارت محیطزیست روی منطقه به هزار و یک دلیل، کی قرار است بفهمد یکی یک گاندو را شکار کرد و برد. پاکستانیها نسل گاندوی مردابیشان را با همین طمعشان برای فروش پوستش به نزدیک انقراض کشاندند. گاندو در ایران به خاطر باورهای مردم که کشتنش بدبختی برای روستا میآورد و بودنش باعث پاکی آب است و از این حرفها تا الان از این تجارت در امان مانده. اما به نظر میآید حرفهای قدیمی بهتدریج دیگر آنچنان برای نسل جوان اهمیت ندارد. تا همین چند سال پیش اگر عوامل طبیعی مثل خشکسالی مهمترین عامل تهدید گاندوها بود، به نظر میرسد که ورق دارد به سمت عوامل تهدید انسانی بر میگردد.
44.
شنبه 10 فروردین 92 / 22:00
در روستای آبادان، در نزدیکیهای ایرانشهر هستم. امشب مهمان آقای عبدالواحد و خانوادهاش هستم تا فردا صبح به اتوبوسم برسم. به فاصله 5-6 ساعت، پا در یک دنیای بسیار متفاوت گذاشتهام. این روستا و میزبانم را از طریق علی و سارا و خانم افتخاری میشناسم. مدتها اسمشان را شنیده بودم و حالا بالاخره از نزدیک میبینمشان. این روستا سالهاست یک کتابخانه فعال پر و پیمان دارد که توسط شورای کتاب کودک راه افتاده است. آقای عبدالواحد نویسنده و شاعر و نمایشنامه نویس است. در و دیوار خانهشان پر جایزه و لوح تقدیر است. کلی حرف میزنیم، درباره کتابها، نویسندهها، دولت آبادی، مشیری، معروفی، ابراهیمی، اینکه من به عنوان خواننده قصه و رمان دنبال چه چیزی در این کتابها میگردم و از این حرفها. یک بخشی از گپمان هم درباره بلوچستان و زبان بلوچی است. فرصتی پیدا کردهام که سوالاتم را از کسی که سوادش را دارد بپرسم. مثلا اینکه این مدت به کلمات شبیه انگلیسی در زبان بلوچی زیاد برخوردهام و سوالم این است که اینها به ریشه مشترک زبانها بر میگردد یا بعدا وارد شدهاند. مثلا بلوچها به ستاره اِستال میگویند که به دلیل ریشه مشترک زبانهاست، اما مثلا پایپ گفتن به شلنگ وارداتی است. کمی هم درباره ویژگیهای بلوچها و سرگذشتشان حرف زدیم، که همیشه قومی ناسازگار با حکومتهای مرکزی بودهاند و همین همیشه در انزوا و در حال فرار نگهشان داشته است و خب این ماجرا روی رفتارها، فرهنگ و حتی زبان تاثیرگذار است. کمی هم درباره روستا و منطقه دامن که اسمش از کجا آمده و تاریخ این منطقه چیست کپ زدیم و به حال بی در و پیکر آثار تاریخی این مملکت غصه خوردیم. آخرش هم درباره تنوع بلوچها حرف زدیم. اینکه در بین خود بلوچها هم تنوع گویش، موسیقی، پوشش و … وجود دارد. یعنی اینقدر نکته برای فهمیدن و یاد گرفتن هست که آدم احساس عمیق نفهم بودن و بلد نبودن میکند!
یکی از دخترهای آقای عبدالواحد هم اسمش صفوراست. بلوچها هم مثل هندیها اسم من را سِپورا تلفظ میکنند. این طور شنیدن اسمم برایم خوش آوا و ذوقدار است. بارها شده این ور و آن ور، یکهو در یک جاهای دور و عجیب و غریبی به هم اسمهای خودم بر خوردهام، مثلا در بافق یزد. همیشه دانستن قصه نامگذاری صفوراها برایم جالب بوده. معمولا یک قصه ویژهای دارند. آقای عبدالواحد اسم دخترش را از معشوقه یک آهنگساز قدیمی محبوبش و زندگی پر سوز و گدازش گرفته است و از نوجوانی به این اسم حس خوبی داشته. اسم دوست بافقیام را هم پدرش انتخاب کرده و آن را از روی نام یک مبارز زن الجزایری برداشته است.
45.
یکشنبه 11 فروردین 92 / 17:00
در مسیرمان به تهران از بم رد شدیم. این شهر به من گره خورده. خیابانها، میدانها، اکالیپتوسهای شهر. یک ماه دیگر دوباره باید برگردم …
46.
دوشنبه 12 فروردین 92 / 00:30
مرصاد جاده بم – کرمان و بعدشاش که یادم نیست کجا بود به خیر گذشت، اما اینجا یقهمان را گرفتند. به نظرم قبل از مهریز هستیم. هوا سرد است. همه مسافرها یک لنگه پا کنار جاده ایستادهاند تا اتوبوسمان را بازرسی کنند و اگر شانس بیاوریم چیزی پیدا نکنند بگذارند برویم. با همه اتوبوسهایی که از کرمان و سیستان بلوچستان میآیند همین کار را میکنند. دنبال مواد مخدر میگردند.
از برگشت به خانه حس خوبی دارم. برسم دوباره کوله میبندم و میروم یک سفر دیگر. به این یکی هم حس خوبی دارم.
سفر گاندو – 7
33.
جمعه 9 فروردین 92 / 10:30
امروز با یک چند تا گروه بازدیدکننده علاقمند و پر انرژی شروع شد، یک گروهشان هم همین مهمانهای دیشب آمده بودند. مهمانها مرغ گرفتند تا گاندوها را از نزدیکتر ببینند. همهاش نگران بودم نکند مثل روز قبل بشود. گاندوها نور روز که در میآید از آب میآیند بیرون و آفتاب میگیرند تا دمای بدنشان برگردد سر جای مناسبش، انگار که باتری داشته باشند و بخواهند شارژ شود. کلا هم که وقت غذا خوردنشان عصر و غروب است. دیروز صبح تا نزدیکهای ظهر ابر بود و این یعنی که باتریهایشان شارژ نشده بود. یک گروهی خواست که مرغ بدهد و کلی نشستیم تا آخرش دو تا گاندو به ما و غذا اهمیت دادند. اما امروز اوضاع خوب بود. آفتابی بودن امروز درست است که پوست جزغاله شده من را جزغالهتر میکند، اما به نفع مهمانها کار کرد.
34.
جمعه 9 فروردین 92 / 11:00
بازدیدکنندهها که یکهو همه با هم آمده بودند، همه با هم رفتند. آن آخرش موقع خداحافظی، یک پسر جوان آمد و یک چک پول پنجاه تومانی داد به من. گفت برای کمک به تحقیقات. من هنوز هم چشمهایم گرد مانده و البته خوشحالم از اینکه یک آدمی فکر کرده که میتواند در این فرآیند نقش داشته باشد. این پول یعنی پول دو عدد مرغ برای غذای گاندوها.
اما غیر از بودجه که لازمه گرداندن یک همچین ایستگاه تحقیات و پرورشی است (که البته سه ماه است قطع است!)، اینجا یک فکر و برنامهریزی پژوهشی هم لازم دارد. اینجا 33 گاندوی بالغ که از طبیعت گرفته شدهاند زندگی میکنند. طبق آخرین سرشماری، جمعیت گاندو در بلوچستان ایران حدود 320 عدد است. این یعنی 10 درصد جمعیت، یعنی 10 درصد تنوع ژنتیکی گاندوهای ایران، الان در این حوضچهها و داخل این فنسها زندگی میکنند. کسی در سازمان محیطزیست متوجه هست که 10 درصد یعنی چی؟ دقیقا چه برنامه پژوهشی برای این ایستگاه در نظر گرفته شده است؟ چه کسانی مشغول پژوهش هستند؟ این پژوهشها کجا دارد ثبت میشود؟ چه برنامهای برای تشویق دانشجوها و پژوهشگرها برای پژوهش درباره این جانور وجود دارد؟ در کنار اینها، پرورش میدهیم که پژوهش کنیم و چرخه زندگی حیوان را بهتر بشناسیم یا پرورش میدهیم برای دلایل دیگر؟ چقدر روی این دلایل کار شده و مطمئن هستیم در مسیر علمی و درستی پیش میرویم؟ من یک شکی دارم که در کل بعد پژوهشی این ایستگاه یادشان رفته و تنها به پرورش فکر میکنند. آن هم پرورش با این دیدگاه که داریم یک حیوان در معرض خطر انقراض را در اسارت زیاد میکنیم و خیلی هم داریم کار خوبی میکنیم.
در کنار ماجراهای مربوط به این ایستگاه، درباره خود گاندوها در طبیعت هم خیلی عقب هستیم. این گونه بسیار ناشناخته است و پژوهشهای کمی در موردش انجام شده. دوری به پایتخت و خاص بودن استان هم در ماجرا بیتاثیر نبوده است. تازگیها بچههای انجمن خزنده شناسان پارس یک کار آموزشی در این منطقه شروع کردهاند. اما به دلیل ماجرای تعارضهای بین گاندو و معیشت مردم، کارهای عمیقتری در این منطقه مورد نیاز است و جالب این است که گاندو یک فرصت استئنایی است. در مورد گونههایی مثل گرگ یا پلنگ، رفع تعارض خیلی پیچیدهتر است. چون سالهاست که این تعارض وجود دارد و کلی نگاه و باور مردم منفی شده است. اما ماجرای تعارض گاندو و انسان در این استان خیلی تازه است. توسعه نیافتگی این استان به نفع مردمش نبوده، اما به نفع گاندوها عمل کرده است و حالا ورق دارد بر میگردد. آدم از اینکه میبیند این فرصتها همینطور با بیفکری از دست میرود حالش بد میشود.
35.
جمعه 9 فروردین 92 / 13:10
چند تایی پسرک مدرسهای این همه راه از درگس آمده بودند گاندو ببینند. میگفتند از کلاسهای آموزشی گاندو که قبل عید در روستایشان برگزار شده هم خبر دارند. کلی درباره گاندوها با هم حرف زدیم. عزیزند این موجودات. سر و کله زدن باهاشان انگار زندگی را درون من به جریان میاندازد.
36.
جمعه 9 فروردین 92 / 15:00
امروز سوت و کور است. تنها صبح سرمان شلوغ بود. دخترها همه حمام رفتهاند و نونوار شدهاند. امشب عروسی دعوتیم. کلی هیجان دارم. اولش نگران بودم که نکند مهمان ناخوانده باشم، اما قانعم کردند که میزبان کلی هم خوشحال میشود بروم عروسی دخترشان. امشب عروسی خواهر ناتنی دوازده ساله ساجده است. دخترکها مدام غر میزنند که اینجا خلوت است و کسی که نمیآید، بیا برویم. دلشان پیش عروسی است. قرار است فردا بروم سمت ایرانشهر. یکشنبه صبح بلیت تهران دارم و چون اینجا صبحها وسیلهای پیدا نخواهم کرد که من را تا ایرانشهر برساند، پس باید فردا غروب بروم. همین است که دلم نمیآید از ساعت کارم در اینجا بزنم و بروم دنبال برنامههای هیجانانگیز دیگر. کسی که اینجا برایش مهم نیست من چه کار میکنم و کی میآیم و کی میروم، اما خودم برایم مهم است.
بیکاری به دخترکها فشار آورده بود. همین شد که گوشیام را گرفتند تا با دوربینش عکس و فیلم بگیرند. یعنی اگر خودم دوربین داشتم و التماس میکردم که بتوانم یک همچین سوژههایی را درونش ثبت کنم عمرا موفق میشدم. دخترکها جلوی دوربین حرف زدهاند، شعر خواندهاند، رقصیدهاند و کلا خود واقعیشان بودهاند. یکجور گنج داخل گوشیام دارم.
37.
جمعه 9 فروردین 92 / 19:00
امروز به خاطر عروسی رفتن، یک نیم ساعتی زودتر آمدم خانه. پرسیدند دلم میخواهد لباس بلوچی بپوشم و بیایم عروسی یا نه. رضیه خانم برایم یک لباس آبی خوش رنگ که خودش گلدوزی کرده بود آورد. البته همه لباسهایشان را خودشان گلدوزی میکنند. بعضیها هم منجوق دوزی دارد. رشیده یک لباس ارغوانی منجوق دوزی شده دارد که وقتی میپوشد آدم میخواهد زار بزند، از شدت زیبایی این لباس. با اینکه اینقدر نسبت به لباسهای قومیتهای مختلف ذوقزدهام، اما لزوما دلم نمیخواهد تنشان کنم. انگار دلنشینی این لباسها فقط به خاطر خودشان نیست، به خاطر آدمهایی است که میپوشندشان، به خاطر جغرافیای آنجا و طبیعت آنجاست. اصرار به پوشیدن لباس این آدمها، آن حس توریست احمق بودن را در من تقویت میکند. اما همیشه این را دوست داشتهام که تکههایی از لباسهایشان را قاطی سبک لباس پوشیدن خودم بکنم. مثل گلدوزی زنان کوچی (عشایر) قندهاری روی مانتوی به سبک خودم یا مانتوی سرخ بلند با پارچه ترکمنی، یا مانتویی با بالا تنهای که گلدوزی بلوچی دارد و …
رضیه خانم گفت لباس آبی برای خودم باشد. گفت با خودت ببر. غافلگیر شدهام. زبانم هم بند آمده. الان دقیقا نمیدانم چه جور حالی دارم، خوشم یا متعجب یا شرمنده از مهربانی بیمرز این آدمها یا چی.
38.
جمعه 9 فروردین 92 / 23:30
یک هایلوکسی آمد دنبالمان تا ما را ببرد عروسی در روستایی کمی آن طرفتر. گویا میزبان همیشه موظف است وسیله نقلیه مهمانها را هماهنگ کند. ما مهمان خانواده عروس هستیم. خانواده عروس و داماد جدا از هم سور میدهند. در یک اتاق کوچک نشستهایم. گوشهای از اتاق پارچهای کشیدهاند که به آن جُل میگویند و عروس پشت آن ، با چادری روی سرش نشسته است. گویا دو روز و دو شب باید آن پشت بماند تا سور دادنها تمام شود و خانواده داماد بیایند عروس را ببرند. دو سه تا قلیان بین خانمها دست به دست میشود و اتاق کوچک بیپنجره پر دود است. چیزی نمانده بالا بیاورم. آزاردهندهترین تجربه زندگی این چند روزم همین قلیان است. این موجود از دستشان نمیافتد. یک جور سرگرمی روزانه و انگار یک روشی برای پر کردن وقت است. حتی دخترکهای کوچک هم میکشند. تنها کسی که این چند روز ندیدهام اینقدر بکشد، رشیده است.
مجلس عروسی بی سر و صداست. پرس و جو که کردم گفتند قدیمها کسی را میآوردهاند برای ساز و آواز، اما دیگر رسم نیست. دوست دارم بدانم چه چیزی باعث حذف موسیقی از عروسیهای اینجا شده است. چون عروسیهای دیگری در همین منطقه رفتهام و این طور نبوده. به جای ساز و آواز بلوچی، در یک ضبط صوت قدیمی، یک نوار آهنگهای فارسی گذاشتند و کمی رقصیدند و بعد هم تمام. اما همهاش این طور نگذشت. وقتی میخواستند پای عروس را حنا بگذارند، خانمها خودشان شروع کردند به خواندن و دست زدن. یک شعرهایی بود که یک نفر میخواند و ترجیع بندش را جمعیت تکرار میکردند. تجربه کیفداری بود.
همین طور که نشسته بودیم، خواهر عروس آمد و یک سری چمدان و بسته کنار دیوار چیده شده که خریدهای داماد برای عروس و خریدهای مادر عروس برای دخترش بودند را باز کرد تا مهمانها ببینند. یک دنیا لباس، چندین مدل صندل، مدل به مدل لوازم آرایش، یک عالم صابون، شامپو، ادکلن، گل سر، کرم و … . اینها یک مدلی که نمایشی است بستهبندی شده و از مغازه به همین شکل خریده میشود. عروسی خیلی گران است این طرفها. بهخصوص با طلاهایی که باید برای عروس خریده شود. یک گوشوارههای خاص بزرگی که از پاکستان میآورند را روی گوش اکثر زنان این مناطق میشود دید. گردنبندها و طلاهای دیگر هم موقع مهمانیها بیرون آورده میشود و خب لابد هرکس طلای بیشتری داشته باشد، نشانه وضع بهتر شوهرش است. از دید یک توریست دیدن اینها و این رسم و رسومها جالب است، اما از دید یک هم جنس، اصلا یک آدم اهل این سرزمین، حال آدم بد میشود. کلا بیشتر اوقات عروسی رفتن به جای اینکه خوشحالم کند، حالم را بد میکند.
شام ناروشت خوردیم که یک جور خوراک مرغ است. طی چند روز گذشته، این اولین غذای گوشتداری بود که خوردم. امشب شب سور به فامیلهای نزدیک است. گویا فردا شب به کل روستا شام میدهند و اینجا خیلی شلوغ پلوغ خواهد بود. البته نه به شلوغی عروسی صمد، دوست جازموریانیمان که 2000 نفر مهمان داشت یا اشرف دوست مزارشریفیمان که 1000 نفر مهمان داشت! مهمانهای اینجا به 500 نفر هم نمیرسد. مدام اصرار میکردند فردا هم بیایم، حتی برای عروسیهای بعدیشان هم دعوتم کردند. امشب خواهر رضیه خانم و بچههایش، همسر و دخترهای لیاقت، نگهبان ایستگاه و کلی آدم دیگر را دیدم و شناختم و کمی بیشتر از رابطههای پیچ در پیچ خانوادگی سردر آوردم. با کلی آدم جدید هم حرف زدم و آشنایان جدیدی پیدا کردم.
دخترکها با لباسهای خوش رنگ و نویشان که برای عروسی پوشیدهاند مثل ماه شدهاند. از فائزه و پریسا که امشب اینجا میمانند و دیگر نمیبینمشان خداحافظی میکنم.
سفر گاندو – 6
27.
پنجشنبه 8 فروردین 92 / 9:20
دخترها نشستهاند زیر درخت آن طرف باغچه و تق تق روی سنگهای ایکی بیکیشان (یه قل دو قل) میکوبند تا صاف و مناسب بازی شود. قبلش با هم درباره اینکه فلان چیز در فارسی این میشود و در بلوچی آن، حرف میزدیم و من مینوشتم. یک حروف و مخارج زبانی را ما نداریم و سخت است نوشتنش یا حتی تلفظ کردنش. مثلا همین کلمه گاندو که تا قبل از این فکر میکردم Gando باشد، در اصل Gandoo است و د هم در واقع شبیه فارسی نیست و یک جور دیگری تلفظ میشود.
در کل برداشتم این است که بلوچها خیلی تندتر از فارسها حرف میزنند، مثل پاکستانیها و هندیها. البته حرکات دست و بدن شدید آنها موقع حرف زدن را ندارند. یک برداشت قاعدتا سطحی دیگر هم کردهام. یعنی برداشتی که تنها در عرض یک هفته به دست آمده و میتواند اشتباه باشد. اینکه در حرف زدن تند و تیزند. یعنی پر کنایه حرف میزنند و حرف زدن عادیشان شبیه یکی به دو است و آدم فکر میکند دارند دعوا میکنند. اگر طرف مخاطبشان غریبه باشد که خیلی زود آدم مطمئن میشود که این یکی به دو دیگر عادی نیست و به دعوای کلامی تبدیل شده. چه عواملی روی این ویژگیهای زبان تاثیرگذار است؟
28.
پنجشنبه 8 فروردین 92 / 13:10
بخشدار منطقه، روحانی منطقه و هیئت ده پانزده نفری همراهش آمده بودند بازدید. بیشتر حرفمان حول ماجرای تعارض گاندوها و مردم روستاها گذشت. اینکه تعارض و حمله گاندو به احشام در حال زیاد شدن است و این ماجرا دلیلش چیست و چطور باید دو طرف ماجرا را دید. اینکه تنها نباید گاندو را مقصر دانست و فکر کرد که تنها راه حل حذف و کشتن این جانور است و خب البته که مردم هم حق دارند نگران همین دو سه تا بزی که دارند باشند … به نظر میآمد پایان بازدید همه راضی و خوشحالند، اما من مطمئن نیستم که باید چهجور حسی داشته باشم.
29.
پنجشنبه 8 فروردین 92 / 15:45
خستهام و بیزار. از اینکه مجبورم نقش مبصر داشته باشم بیزارم. ملت سنگ پران امروز خیلی بیشتر از روزهای قبل بودند. میآیند گاندوها را بیحرکت میبینند و احساس میکنند یک طوری باید تکانشان بدهند. یک گروهی حتی روی یکی از گاندوها که نزدیک فنس آفتاب میگرفت، تف کردهاند و تف قرمز رنگشان (نوعی ماده مخدر است که در این منطقه به وفور میجوند و این طرف و آن طرف تف میکنند)، روی بدن گاندوی بنده خدا مانده. از همه بیشتر خانوادههایی آزارم میدهند که خود بزرگترها سنگ پرانی را شروع میکنند و خیلی طبیعی است که بچهها هم ادامه بدهند و وقتی بهشان میگویی لطفا نکنید تقصیر را گردن بچه بنده خدا میاندازند. اصلا هم این طور نیست که فقط جوانکهای محلی سنگپران باشند، نه! پسرکها خیلیهاشان میآیند یک دوری میزنند و فوقش از فنسها بالا میروند که بهتر ببینند و بعد میروند. مسافرهای با دبدبه و کبکبه با ماشینهای مدل بالا هستند که حرص آدم را در میآورند. آدم دلش میخواهد اینجا مثلا هندوستان بود که توریست حق نداشت پایش را از ماشین سافاری زمین بگذارد و اگر میگذاشت چهار هزار دلار جریمه میشد تا حالش جا بیاید. آرام و مودب بودن حین تذکر دادن و در دل بیزار و خشمگین بودن خیلی به آدم فشار میآورد.
30.
پنجشنبه 8 فروردین 92 / 19:20
کلا این چند روز که من اینجا هستم، انگار که خیالشان راحت شده باشد یکی هست، حتی نگهبانها هم گه گداری سر میزنند که ببینند چه خبر است! خب از یک طرف میشود حس خوبی داشت که مورد اعتماد هستم، اما بیشتر حس بدی دارم. اینکه من آمدهام کمک یک آدمهایی که اینجا هستند، نه اینکه همه کاره اینجا بشوم که!
سرپرست منطقه، این بار با لباس بلوچی سفید آمده است ایستگاه. کمی درباره خوبی بودن یک راهنمای بلوچی در کنار من حرف زدیم. البته بعید میدانم به نتیجه عملی خاصی برسد. امروز بازارمان کساد بود و تازه آخر وقت یک گروه از مسافرها درخواست کردند برایشان مرغ بگیریم تا بروند داخل و غذا خوردن گاندوها را ببینند. رابطه سرپرست منطقه و گاندوها خیلی جالب است. انگار که بچههایش باشند. یک آرامش و راحتی خاصی کنارشان دارد. وقتی هست فضای اینجا و رابطه با مسافرها و تجربهشان از دیدن گاندوها کلی فرق میکند با زمان نبودنش. سرپرست منطقه آمده بود تا بعد خلوت شدن ایستگاه، آب حوضچه بچه گاندوها را عوض کند. غیر کثیف شدن تدریجی طبیعیاش، آشغالهایی که ملت داخلش میاندازند هم باعث شده بود به تمیزکاری فکر کنیم. وقت غذای بچهها هم شده. برایشان جگر مرغ گذاشتیم. امروز از سرپرست منطقه روش فهمیدن سن گاندو، از روی پلاکهای دمش را یاد گرفتم. البته یک ریزه کاریهایی دارد که باید بیشتر دربارهاش بخوانم تا خوب سر در بیاورم. هنوز سرپرست منطقه و آقای نگهبان مشغول تمیزکاری و کارهای دیگر بودند که ما با بچهها راه افتادیم سمت خانه.
31.
پنجشنبه 8 فروردین 92 / 20:35
با رشیده و رضیه خانم آمدهایم دیدن زائو. مادر 16 سالش است و دخترکش 6 روز است که در خانه و با کمک مامای محلی دنیا آمده است. خودشان با هم حرف میزنند. من هم سعی کردم کمی خوش و بش کنم و مهمان نمونهای باشم. اما آدمی که در زندگی عادی خودش هم از فامیل بازی فراری است، کلا این جور وقتها هم تخم دو زردهای از آب در نمیآید! یک دلیل موجه کمکم کرد تا زیاد ناشیگری و بیحرفیام معلوم نشود. یک چند تایی از دوستان که دو روز گذشتهشان را در صعود به تفتان گذرانده بودند، قرار بود شب بیایند پیش ما و بعد به طرف چابهار بروند. قرار شد دخترهای گروه بیایند پیش من در خانه رشیده بمانند و پسرها هم بروند مسافرخانه. اولش که میگفتند مسافرخانه منظورشان را متوجه نمیشدم. فکر میکردم اینجا مسافرخانه با همان تعریف ما دارد و به مسافرها کرایه میدهند. اما نازیه توضیح داد که اینجا را همینطوری برای مسافرها ساختهاند و بدون اینکه هزینهای بگیرند، ملت میآیند و اینجا ساکن میشوند. بعد هم یک طور متعجبی از من پرسید که مگر در تهران اگر بخواهند به مسافر جا بدهند پول میگیرند؟؟! مسافرخانه یک اتاق تقریبا بزرگ است با کلی امکانات، مثل تلویزیون ال سی و دی و ماهواره، که حتی در خانههای خودشان هم پیدا نمیشود و بوی تریاک سوخته میدهد! کلا دریافت من از اینجا تنها به خانمها و دختران خانه محدود شده است، اگر مثلا دو نفر بودیم و یکیمان مرد بود، آن وقت میشد این دنیا را کاملتر شناخت. مثلا میشد فهمید که مردها واقعا از مسافرخانه برای چه چیزی استفاده میکنند.
رفتیم کنار جاده ایستادیم تا مهمانها ما را پیدا کنند. بیشتر از اینکه حس نزدیکی به مسافرهای در راه داشته باشم، حس میزبان دارم، درست مثل رشیده و رضیه خانم.
32.
پنجشنبه 8 فروردین 92 / 23:00
شام بت ماش خوردیم. رشیده برایمان پخته بود. بت یعنی پلو. اگر پلو سفید باشد، میشود بت اسپید و اگر با یک چیز دیگر قاطی باشد، مثلا میشود همین بت ماش. یک سس تند قرمز شگفت انگیزی هم دارد که میریزی روی برنج و ماش پخته شده و له شده و میخوری. در شکمم عروسی است! هنوز از اینجا نرفتهام دلم برای غذاهایش تنگ شده، اینقدر که شبیه منند. امشب به خاطر مهمانها، نهضت بیقاشقی نادیده گرفته شد! بعد شام با مهمانها در مسافرخانه دور هم نشستیم و مهمانها کمی از سفرشان حرف زدند، برنامهشان را مرور کردند و قرار شد فردا صبح جاده سد پیشین را ببینند و بعد گاندوها و بعد هم به سمت چابهار بروند. من یک جور حس خوش نزدیک به شیفتگی به این منطقه دارم که نمیتوانم خودم را نگه دارم و دربارهاش حرف نزنم. بعد یک وقتها دچار این حس میشوم که لزوما همه حال من نسبت به این منطقه و اینکه چرا اینطور است را درک نمیکنند. بعد از این همه حرف زدن، بهخصوص حرف زدن از چیزی که داخل مخم میگذرد، حس بدی پیدا میکنم.
مهمانان اصرار کردند که صبح من هم باهاشان بروم؛ البته با قول اینکه تا قبل از شروع ساعت کاریام که خودم به خودم قول دادهام برگردیم.
سفر گاندو – 5
21.
چهارشنبه 7 فروردین 92 / 9:10
برنامه روزانه کم کم دارد جا میافتد. کمی تمیزکاری و برداشتن وسایل و نگاه کردن نان پختن خانمها و بعد حرکت به سمت ایستگاه. امروز صبح با شیرچای شروع شد. صاحبخانههایم فکر میکردند من اهل شیرچای نباشم و برایم جدا چای درست میکردند، اما امروز بهشان نشان دادم یک شیرچای خور قهار هستم! دخترها امروز از صبح همراهم آمدند. امروز یک نفر دیگر هم بهشان اضافه شده، پریسای کلاس پنجمی. همراهمان چند بطری آب و کیسه صبحانه آوردیم. صبحانه تمر (با کسره روی ت و تشدید و کسره روی م)، که یک خوراک خوشمزه تند است، داریم با نان نازکی که خودشان میپزند و به آن لواش میگویند (با ضمه روی ل). تمر یعنی نخودفرنگی. یکی یکی اجزای غذا را میپرسم و مینویسم. کم کم دارم کلمات بلوچی یاد میگیرم و از این گنگی کامل در میآیم.
کارهای صبحمان را کردهایم، هنوز مسافری نیامده و دخترها مشغول بازی هستند. هفت سنگ بازی میکنند. توپ ندارند، پس به جایش از چپل (با کسره روی چ و تشدید و کسره روی پ) یا همان صندلها و دمپاییهایشان استفاده میکنند. وقتهای آزادشان را یا بازی میکنند، یا شعر میخوانند یا با هم جر و بحث میکنند! دخترها به اتفاق میگویند تا آخر دبستان میخوانند و بعد مدرسه را رها میکنند. نه اینکه خانوادهشان نگذارند که بروند، خودشان نمیخواهند. معتقدند بیشتر درس بخوانند که چه بشود.
22.
چهارشنبه 7 فروردین 92 / 14:45
مادر دخترها آمدهاند دیدنمان. انگار که مهمان داشته باشیم. دعوتشان میکنم داخل نگهبانی بنشینند. برای پذیرایی چند تایی میوه داریم و آب. زیاد زبان هم را نمیفهمیم، اما مهمانی خوش میگذرد.
23.
چهارشنبه 7 فروردین 92 / 15:00
چند تا از پسرکهای روستای بغل از صبح پاشنه اینجا را کندهاند بس که آمدهاند و گفتهاند بچه گاندوها را از نزدیک نشانشان بدهم. گفتم این کار را میکنم، اما هر وقت خلوت باشد. بالاخره جور شد. پسرکها ترسوتر از گردن کشیها و هارت و پورتهای اولشان بودند. کلی باهاشان سر و کله زدم تا حاضر شدند به بچه گاندو نزدیک بشوند و روی تنش دست بکشند! بدون اینکه به رویشان بیاورم، درونم دارم میخندم. پسرکها عزیزند.
گرفتن بچه گاندوها کمی سخت است. باید پوزهشان را مهار کرد و از حوضچه کوچکشان بیرونشان کشید. واضح است که این کار را دوست ندارند و قیافه تهدید به خودشان میگیرند. گاهی به بعضی از مسافرها بچهها را از نزدیک نشان میدهیم. اما من کم کم دارم پشیمان میشوم. تجربه شگفت انگیزی است، اما آزارش هم زیاد است. میشود فقط در را باز کنم و بگذارم بدون توری و فنس از نزدیک ببینند، نه اینکه بگیریمشان و اجازه بدهیم لمسشان کنند.
24.
چهارشنبه 7 فروردین 92 / 15:30
این عیدی دادن به دخترکها همچنان ادامه دارد. همچنان خشمگینم و نمیدانم چه کار کنم.
25.
چهارشنبه 7 فروردین 92 / 18:20
امروز همه جور مسافری داشتیم. از تور آژانس مسافرتی معروف تهرانی با مسافرهای مسن گل منگلیاش تا یک خانواده اصفهانی که مهمان دوستانشان در شهری دیگر بودند و همه از مادربزرگ خانواده تا دختر کوچک شیطانشان، زن و مرد، لباس بلوچی پوشیده بودند و شلوغ و عزیز بودند تا جوانان و مردان بلوچی که موفق نشدم مجابشان کنم من را به عنوان راهنما بپذیرند تا خانوادههای بلوچی که اجازه دادند همراهشان باشم و با من گرم گرفتند. امروز حالم بین خوشی و ناخوشی و خوشی مدام در نوسان بود.
26.
چهارشنبه 7 فروردین 92 / 20:00
بالاخره میزبانانم را شناختهام و از رابطههای پیچ در پیچ سر در آوردهام. حالا میدانم که در خانه رشیده هستم. رشیده 25 سالش است و 4 فرزند دارد. پسر بزرگش که ده ساله است را تا امروز ندیدهام. دخترش هفت ساله است و دختر و پسر کوچکش زیر دو سال سن دارند. رشیده از محدود خانمهای بزرگسال اینجاست که فارسی بلد است و معدود خانمهایی که تا دبیرستان درس خوانده. سال آخر که بوده، باردار شده و چون حالش بد بوده و باید استراحت میکرده، نتوانسته مدرسه را ادامه بدهد و دیپلمش را بگیرد. رشیده موجود عجیبی است. برخلاف بسیاری از زنهایی که تابحال در سفرهایم دیدهام، یک جور اعتماد به نفس خاصی دارد. انگار به جایی که هست و کاری که دارد میکند مطمئن است. اعتماد به نفسش یک جور آرامش ویژهای درونش به وجود آورده که وقتی کنارش باشی به تو هم سرایت میکند.
رضیه خانم خواهر شوهر رشیده است و زن نورسعید، نگهبان ایستگاه. رضیه خانم سنش بیشتر از ماست و نمونه کامل یک مادر است. مهربانیاش حد ندارد. با اینکه فارسی بلد نیست و من هم بلوچی، اما با سر و دست با هم حرف میزنیم. رضیه و رشیده خیلی با هم ایاغند و رضیه بیشتر وقتها پیش رشیده است، یعنی همینجا که من هم هستم. خانه رشیده بزرگ است، چهار اتاق و یک هال بزرگ دارد. این احتمالا یعنی که وضعشان خوبتر از بقیه است. آشپزخانهشان یک اتاق مربع با یک کف پوش عجیب است. یعنی نمیدانم چه مادهای است. رشیده همه کارهای آشپزیاش را کف زمین انجام میدهد. یک هاون چوبی هیجانانگیز هم دارد که چاشنیهای غذاهایش را آن تو میکوبد. امشب با دال نارنجی غذایی درست کرد، که اسمش همان دال است. من هم پا به پایش نشستم و نگاه کردم و نوشتم. خودشان همیشه در آشپزخانه غذا میخورند و غذای من را جداگانه داخل اتاق میآورند. هر شب کلی اصرار کردهام که با هم غذا بخوریم. البته نمیخواهم که زیاد هم فشار بیاورم و احیانا معذبشان کنم. کلا اینجا زندگی دچار نهضت بدون قاشق است. خوش میگذرد! اما امشب که غذا دال است و این هم یک جور غذای مایع است، بدون قاشق چهطور باید خوردش؟ خوشبختانه رشیده آمد تا با من غذا بخورد و من را نجات داد. بالاخره یاد گرفتم که چه طور یک غذای مایع را هم میشود بدون قاشق خورد!
سفر گاندو – 4
13.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 8:30
دیشب باران آمد و حالا خاک نم دارد و هوا بهاری و دوست داشتنی است. اما من در همین لحظه متوجه شدم که باران لباسهایی که دیشب شسته بودم را یک دور دیگر شسته است. با تشکر!
14.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 10:10
یک چندتایی از پسرکهای نوجوان روستای بغل، آمدهاند دیدن گاندوها و البته به نظرم رفع کنجکاوی! هم کنجکاوند و هم کمرو و هم گاهی بیترمز. مینشینیم به گپ زدن. کتابهایی که آوردهام به کار آمد. دور کتاب دانشنامه حیات وحش ایران جمع و مشغول خواندن شدند. پر از سوالند و پر از انرژی. بعد از کلی گپ و گفت میگویند دلشان میخواهد چیزهای بیشتری درباره گاندو بدانند. بهشان قول میدهم رفتم تهران، برایشان یک سری فیلم مستند و مطلب درباره گاندو بفرستم. یکیشان رییس بسیج روستاست. از این دفترهای بسیج در این استان زیاد است. قرار میشود چیزهایی که میفرستم را بگذارند در دفترشان و امانت بدهند تا گروهی بتوانند استفاده کنند. به روزی فکر میکنم که این پسرکها آموزش دیده باشند و خودشان راهنمای این ایستگاه و مسافران باشند. آرزوی منطقی و جذابی به نظر میآید؛ اما مراحل رسیدن به آن را که میشمرم، از این میزان موانع احمقانه سر راهش حالم بد میشود.
15.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 12:30
چند تا از دخترکهایی که در خانه نورسعید دیده بودم، قبل ظهر آمدند ببینند اینجا چه خبر است و ماندگار شدند. فائزه و ساجده سوم دبستانی، نازیه پنجمی و مهرناز شش ساله. علاقمند بودند بمانند و کمک کنند. تقسیم کار کردیم. قرار شد مسئول خوشامدگویی به مسافرها باشند و موقع خروجشان هم کارت پستالهایمان را دستشان بدهند. کمرو هستند، چند باری طول کشید تا توانستند بلند حرف بزنند و سلام و علیک کنند. بینشان ساجده سر و زباندارتر و علاقمندتر به برقراری ارتباط با مسافرهاست. بازدیدکنندهها دخترها را که میبینند و خوشامدشان را که میشنوند، به دو گروه تقسیم میشوند. گروه اهمیت ندهندهها و گروه پاسخ دهندهها! بیشتر مسافرانی که اهمیت نمیدهند، بلوچ یا اهل همین استانند. انگار که برایشان رسمیت نداشته باشد حضور دخترها.
از حضور دخترکها خوشحالم، از اینکه هم من و هم آنها فرصت تجربه متفاوتی به دست آوردهایم. اما یک اتفاقی من را به شک انداخته. خشمگینم و مدام از خودم سوال میکنم، کار درستی کردهام که اجازه دادهام دخترها بمانند و کمک کنند؟ همین چند دقیقه پیش ساجده آمد و چهار هزار تومان داد دستم. گفت یکی از مسافرها موقع خداحافظی این را داده و نگفته برای چی. متعجب بود و من خشمگین. یعنی این ملت چه فکری با خودشان میکنند؟ این دخترها مگر گدا هستند؟ چون لباس بلوچی تنشان است و گاهی یک جاییاش پاره است، این یعنی گدا بودن؟ این بچهها آمدهاند اینجا برای دل خودشان، آن وقت شماها اینطور گند میزنید؟ این دخترکها اگر تغییر کنند و فکر کنند این یک اتفاق عادی است و همیشه باید انتظار دریافت پول از مسافرها داشته باشند چی؟ کسی به عزت نفس این آدمها فکر کرده؟ حالم از این نگاه بالا به پایین خیریهای به هم میخورد. اگر این اتفاق ادامه پیدا کند من باید چه کار کنم؟ دخترکها را بفرستم بروند؟
16.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 13:05
یکی از محیطبانهای منطقه، همراه یکی از همیاران محیطزیست اهل درگس آمدهاند به ایستگاه سر بزنند. به آقای همیار گفتم چرا شما نمیآیید بایستید اینجا و برای مسافرها توضیح بدهید؟ اینطور که خیلی بهتر است. گفت دلش میخواهد؛ اما فارسی حرف زدن برایش مشکل است. آخرش قرار شد مدام به اینجا سر بزند و در راهنمایی مسافرها با هم همکاری کنیم. همانجا هم سر به زنگاه آقای محیطبان و آقای همیار را به یک گروه از مسافرها معرفی کردم و گفتگوی جالبی بینشان شکل گرفت. کلی مسافر جدید آمد و رفتم تا به آنها برسم و نشد تا پایان گفتگو بمانم.
17.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 15:40
این دخترکها استاد تمیزکاری و مرتبکاری و دستهبندی هستند. اینجا جلوی در یک اتاقک نگهبانی ساختهاند که ما همان جا مستقر هستیم. اتاقک یک موکت نصفه و یک تشک و بالش دارد. این جا و آنجایش تیر و تخته رها شده است و من هم بند و بساطم را همین طور یک گوشه گذاشته بودم. حالا دخترکها اینجا را کردهاند شبیه دسته گل. تحت تاثیر قرار گرفتهام!
18.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 17:25
دعوا و جر و بحث … با یک گروه که پول مرغ داده بودند داخل محوطه بودیم، که آقای مسافر بلوچ و خانوادهاش هم خواستند بیایند تو. گفتم اجازه ندارم شما را راه بدهم و تو آمدن فلان شرایط را دارد. صدایش بالا رفت و آخرش بحث به تفاوت گذاشتن بین فارس و بلوچ رسید! هنوز شوکهام. باورم نمیشود وسط یک همچین ماجرایی قرار گرفته باشم. میفهمم که این قوم کلی ظلم بهشان شده، اما وقتی این ظلم بخواهد بهانهای برای گرفتن امتیاز خارج از چهارچوب بشود، دیگر چه فرقی وجود دارد بین ظلم کننده و ظلم بیننده؟
19.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 18:45
امروز هم تمام شد. خیلی جالب است اینجا اینقدر آشنا میبینم. امروز روز آشناهای با واسطه بود، مثلا یک همکار مشترک یا یک انجمن آشنا.
حال خوبی دارم. یک آدمهایی از در میروند بیرون با یک لبخند پت و پهن روی صورتشان و ابراز کیف کردگی بلند بلند. حال خوشم از این است که میدانم من در تجربه کیفدار این آدمها نقش داشتهام. کمکشان کردهام اینجا را بهتر ببینند، کشف کنند و لذت ببرند. خود ساختار اینجا هم پتاسنیل خوبی دارد. همه چیز را یک دفعه نمیبینند. یک مسیر طراحی کردهام. مرحله به مرحله توجهشان را به یک چیزهایی جلب میکنم، با سوال کنجکاوشان میکنم، یک چیزهایی را برایشان توضیح میدهم و بعد از یک جایی از مسیر ازشان میخواهم خودشان استخر بزرگ را دور بزنند و دنبال گاندوها بگردند و این طور فرصت تجربه شخصی داشته باشند، فرصت جستجو و کشف. بعد میایستم و نگاهشان میکنم. دیدن چهرههایشان وقتی لابهلای نیها یک گاندو پیدا میکنند و از ذوق چهرهشان باز میشود و هم را صدا میکنند که بیا ببین! دیدنی است. حال خوشم از دیدن این چهرههاست.
به شغل ایدهآلم فکر میکنم. یک جایی مثل اینجا با پتانسیلهایی که دارد و من طراح آموزشیاش باشم. کلی ایده در مغزم وول میخورد. از ابزارهای آموزشی اینتراکتیو داخل خود مرکز بگیر تا روشهایی که بشود اینجا را تبدیل به پایگاهی برای درگیر کردن کودکان و بزرگسالان منطقه با این موضوع کرد. اما من خستهام. من جوان پیری هستم. من دیگر آدم سر و کلهزدن با ادارههای این مملکت نیستم. همه انرژیام را مصرف میکند. معتقدم آدم فقط نباید آرزو کند و حسرت بکشد، بلکه باید شروع کند به ساختن آرزویش، اما … گفتم که، حس یک جوان پیر شده را دارم.
20.
سهشنبه 6 فروردین 92 / 19:30
میروم درگس کمی خرید کنم و بعد بر میگردم خانه. امیدوارم امشب احساس سربار بودن و معذبیام کمتر شود. دلم میخواهد یک مشارکتی در کارهای خانه داشته باشم، اما نه طوری که بهشان بر بخورد. دلم میخواهد چند تایی هم غذاهای بلوچی یاد بگیرم. در مغازههایشان ماش پوست کنده خرد شده، دال زرد، دال نارنجی، فلفلهای تازه، گشنیز و یک سری موجودات دیگر میفروشند که خیلی دوست دارم بدانم با اینها چه جورغذاهایی میشود درست کرد. یک موجودی را هم اینجا کشف کردهام که راست کار من است! فلفل پاکستانی. از فلفلهای استانبولی مورد علاقهام هم بهترند اینها. میخواهم بروم یک عالم ازشان بخرم و سوغاتی برای خودم ببرم تهران!
عقاب جوان.
یک چند روزی است یک عقاب استپی جوان مهمان خانه ماست. چند روز دیگر عمل دارد و قرار است یکی از انگشتهای آسیب دیدهاش را قطع کنند. تا زمان عملش پیش ما میماند تا هر دوازده ساعت یک بار آمپول آنتی بیوتیکش را بزنیم و مراقبش باشیم. مهار کردنش برای آمپول زدن یک مصیبتی است که نصیب هیچ کس نشود. آدم را یاد مصیبت مادرها در دارو خوراندن به بچههای کوچک میاندازد. عقاب جوان مهمان ما معلوم است تا قبل از این زندگی سختی داشته است. گویا وقتی که جوجه بوده، یک آدمهایی پیدایش کردهاند و فکر کردهاند یک عقاب طلایی میتواند حیوان خانگی خوبی برایشان باشد. اما بعد از دستش خسته شدهاند و به جای آزاد کردنش یا تحویل دادنش به یک جای درست و حسابی، مدام آزارش دادهاند. همین است که حالا بالش شکسته، جابجا پرهایش ریخته و انگشتهایش آسیب است. اما با همه اینها همچنان بسیار زیبا و عزیز است. آدم دلش میخواهد این موجود را نه اینجا و نه اینطور، که در محل زندگی خودش و سالم میدیدش. چرا یک آدمهایی اینقدر بیفکر و بدون آیندهنگری حیوانات را اسیر خودشان میکنند؟
سالهاست دیگر حیوان خانگی ندارم و دوست هم ندارم داشته باشم. حوزه کاریم هم که حیات وحش است و همین است که غیر از یک سری اطلاعات کلی، هیچ وقت سراغ دانستن و یادگرفتن درباره حیوانات خانگی نرفتم. اما در کنار اینها، در جایگاه یک معلم محیطزیست، معتقدم حیوان خانگی داشتن و یا سر و کار داشتن با حیوانات، فرصت آموزشی فوقالعادهای است، بهخصوص برای کودکان. بارها تجربه کردهام کودکان و بزرگسالانی که میتوانند رابطه درستی با یک حیوان برقرار کنند و حق زندگی کردن و سالم زندگی کردنش را به رسمیت بشناسند، در ارتباط با انسانها نیز محترمانهتر و درستتر رفتار میکنند. همین است که هر وقت فرصتش بوده، آدمها را به رابطه منصفانه با حیوانات تشویق کردهام.
از طرف دیگر، علاقه آدمها به نگهداری از حیوانات به عنوان حیوان خانگی را انکار نمیکنم. مثل علاقه بعضی آدمها به شکار. من هردوی اینها را نمیپسندم، اما معتقدم با انکار کردن و تحقیر کردن این دو گروه نمیتوانم به حل یا کم شدن مشکلاتی که وجود دارد کمکی کنم. معتقدم راه حل انکار و تحقیر نیست، بلکه کمک به برقراری ساز و کارهایی است که آسیبها و مشکلات به حداقل برسد. مثل قوانینی که برای عدم تجارت برخی گونههای خاص در دنیا وجود دارد یا مثل ترویج روشهای نگهداری صحیح از حیوانات خانگی. چند وقت پیش گزارش خبری قدیمی کوتاهی از شبکه ABC دیدم درباره طوطیهایی که به عنوان حیوان خانگی نگهداری میشوند. طبق آمار آن سال، یعنی سال 1999، انواع طوطیها محبوبترین حیوانات خانگی در آمریکا بودند و البته بد سرنوشتترینشان. طوطی به علت جذابیتهای ظاهری و رفتاریاش، بیشتر از هر حیوان دیگری طبق فرآیند Impulse Shopping، یعنی خرید بدون برنامهریزی قبلی، از سر یک تصمیم آنی خریداری میشود. اما نگهداری طوطی اصلا آسان نیست و نگهدارندهها باید بدانند این پرنده چه چیزی نیاز دارد و هر رفتارش معنایش چیست. همین است که بسیاری از این طوطیها مریض و آسیب دیده به مراکز نگهداری تحویل داده میشوند و در اصطلاح یتیم میشوند. به نظرم برای همه حیوانات خانگی، ما نیاز به یک همچین گزارشهایی علمی و بیطرفانهای داریم، که در آن در کنار گفتن شیرینیهای حیوان خانگی داشتن، از واقعیتها و سختیهایش حرف بزنیم. یک روشی که لحنش همان اول، علاقمندان به حیوانات خانگی را فراری ندهد که اصل حرفمان را نخواهند بشنوند. البته با وجود مهمان این روزهای خانه ما، فکر میکنم اول از همه باید سراغ توضیح این موضوع رفت که چه حیوانی میتواند حیوان خانگی باشد و چه حیوانی نه.
پرداختن به این موضوعات جزء حوزه تخصصی کاری و علاقه من نیست، اما به عنوان یک شهروند نیازش را احساس میکنم. چشم میگردانم و انتظار میکشم تا ببینم در بین آدمهای مرتبط، چه کسی سراغ ساخت یک سری ابزارهای اطلاع رسانی و آموزشی کاربردی و موثر میرود. یک چیزهایی که مخاطبش فقط ما جامعه کوچک محیطزیستیها و طرفداران حیوانات نباشیم، که خودمان از خودمان تعریف کنیم و هم را تایید کنیم و فکر کنیم خیلی کار کردهایم.
سفر گاندو – 2
6.
یکشنبه 4 فروردین 92 / 15:45
بالاخره رسیدم. ایستگاه تحقیقات و پرورش تمساح پوزه کوتاه ایرانی. جایی در نزدیکی جاده، با زمین باز و کوهها و رودخانه آن طرف جاده و با کمی فاصله از روستاهای اطراف. اینجا از دو سال پیش آبادتر و در و پیکردارتر شده است. برایش ورودی ساختهاند و دو محوطه فنس کشی شده دارد. یکی بزرگ و یکی کوچکتر. این دو محوطه، بخصوص محوطه بزرگتر چقدر خوب ساخته شدهاند. دقیقا همان چیزهایی درشان رعایت شده است که آرزوی رعایتشان در باغ وحشهای ایران سالهاست به دلمان مانده. ساحل خاکی، یک تپه خاکی در وسط و بین این دو یک حلقه عمیق پر از آب، با پوشش گیاهی متراکم از نی و گیاهان آبزی. این طرف و آن طرف هم میشود گز و گیاهان بومی دیگر را دید. بسیار شبیه به زیستگاه اصلی گاندوها. اولین جایی است در ایران که آدم از محل نگهداری جانوران در اسارت دلش ریش نمیشود. به نظر میآید گاندوهای اسیر، اینجا را به عنوان محل زندگی پذیرفتهاند، چون در سال گذشته یکی از مادهها لانه کنده و تخم گذاری کرده است. حالا هفت تا از این بچه گاندوها ده ماهه هستند و در یک فضای کوچک جداگانه نگهداری میشوند.
ایستگاه دو نگهبان بومی به اسم نورسعید و لیاقت دارد. آقای نورکی، سر محیطبان منطقه آنجا دست تنهاست و گاهی در ایستگاه میماند و گاهی به اداره که در درگس است بر میگردد. کمی سر و گوش آب دادم تا آنجا را بهتر بشناسم و کمی آقای نورکی را سوال پیچ کردم تا بفهمم چه چیزهایی را باید برای گردشگران توضیح داد. متاسفانه امسال بودجهای برای چاپ بروشور و پوستر برای مسافران نوروزی نداشتهاند (از آن بدتر سه ماه است که بودجه خود ایستگاه هم قطع شده است و هزینه غذای گاندوها و مخارج دیگر را از جیب میدهند). این کار را کمی سخت میکند. با خودم از تهران تعدادی عکس پرینت شده از لانه، تخم، زیستگاه، عوامل تهدید و … گاندو آوردهام تا اینجا بتوانم پوستری چیزی از آنها درست کنم. در آن یکی دو روز تعطیل اول سال این بهترین کاری بود که توانستم بکنم. طبق پیشنهاد رییس اداره چابهار یک چیزهایی از پوسترها و کارت پستالهای انجمن یوزپلنگ ایرانی هم آوردهام. لابد انتظار داشتهاند نداشتن بروشور خودشان به این شکل جبران شود. کمی خندهدار و نچسب است. برای کم کردن نچسبیاش بیشتر محصولات پلنگی با خودم آوردم که یکی دیگر از گونههای مورد توجه این استان است. مقادیری کتاب هم با خودم آوردهام، که شاید در گپ و گفت با آن مخاطبهایی که علاقمندتر باشند و بخواهند وقت بیشتری اینجا بگذرانند به کار بیاید.
یکی دو گروه برای بازدید آمدند و من یک تمرینکی کردم. اصل کارم را از فردا صبح شروع میکنم. امروز باید بروم دنبال ساختن پوستر، دیدن محل اقامتم و کمی خرید.
7.
یکشنبه 4 فروردین 92 / 18:20
مرتضی هم مثل من هیجان زده و راضی است که بالاخره این کار انجام شده است. اگر اسم انجمن نبود، و اعتمادی که به ما دارند، باید خیلی بیشتر از اینها میدویدم تا درخواستم را قبول کنند. مرتضی امیدوارانه درخواست میکند زیاد عکس بگیر و اینهایی که تعریف میکنی را بیاور نشانمان بده! میخندم! من که دوربین ندارم. مدتهاست دوربین عکاسی را طلاق دادهام. همین طوریاش که این قدر سفر میروم و اینقدر در زندگی این و آن سرک میکشم و ذوق میکنم، احساس توریست احمق بودن دست از سرم بر نمیدارد، چه برسد به اینکه دوربین هم داشته باشم. آن وقت دلیل محکم پیدا میکنم برای داشتن این حس! هزار و یک دلیل خوب برای همراه داشتن دوربین و عکاسی وجود دارد. مثلا اگر این سفر من یک سفر کاری بود، من حتما باید دوربین میآوردم تا بتوانم کارم را مستند کنم و به این و آن گزارشش را بدهم. اما وقتی به دل خودم باشد دوربین داشتن را دوست ندارم. به نظرم فضای تجربه کردن من را عوض میکند. این آدمها زندگی واقعی و هر روزهشان این است، من فقط چند روزی اینجا هستم. من واقعا یک توریستم که فقط خوشیها را تجربه میکنم و از کنار سختیها سطحی میگذرم. حس خوبی ندارم از این نقش. برای همین به تدریج دنبال تجربه متفاوتی از خودم هستم. یک نوع نگاه دیگر به آدمهایی که میبینم، یک نوع نگاه دیگر به نقش خودم، یک چیزی که احساس سطحی و احمق بودنم را کم کند.
8.
یکشنبه 4 فروردین 92 / 18:50
از محل اقامتم تا محل کارم پیاده کمتر از پنج دقیقه راه است. خانهام یک کَمبیلوگ است. یک کَپَر ساخته شده با پیش (برگهای بزرگ درخت خرما) که دیوارهاش را گل اندود کردهاند. اینجا محل اقامت موقت خانواده لیاقت است، در فصلهایی که میخواهند کنار دام و زمین کشاورزیشان باشند. اینجا دور از روستاست. تنها منم و من. برق و آب دارد و یک دستشویی سنگ چین خوش تیپ و بدون سقف که به جای آفتابه کاسه فلزی دارد. البته کاسه فلزی این طرفها معمولتر از آفتابه است. از خوشی نمیدانم چه کار کنم! ترس از شب و تنهایی که ندارم، حتی به روز و شلوغی ترجیحش میدهم و کلی هم کار و بار عقب مانده دارم که در تنهایی شب میتوانم بهشان برسم. فقط میماند اینکه ممکن است بعد از این یک هفته و ده روز که اینجا خواهم ماند، از اینجا خارج شوم، تنها با تجربه زندگی به سبک خودم، تنها در یک جغرافیا و اتاق متفاوت، بدون آنکه چیزی یاد گرفته باشم، دوستی پیدا کرده باشم و شاید کمی ریشه دوانده باشم. تنها همین است که از دلپذیری محل اقامتم کم میکند.
فردا قرار است نه صبح ایستگاه باشم و کارم را شروع کنم. بیقرار و هیجان زدهام.