در راه برگشتند. این دو و نیم روزی که اینجا بودند پر بود از شیطنت، خنده، دوستی، معلمی، نفس کشیدن، فهمیدن و فهمیده شدن … اس ام اس میزنم قطارتان هنوز چپ نشده است؟ وسط جواب بلند بالایش مینویسد اعتراف کن دلت برایمان تنگ شده است، ما نیز هم! و من میگردم، میگردم، میگردم. نیست، هیچ اثری از دلتنگی نیست. مدتهاست من برای هیچ آدمی دلتنگ نمیشوم. چرا؟ دلتنگیهایم با ایمیل و چت و اس ام اس و به ندرت صحبت تلفنی ارضا میشود. مدتهاست دلتنگ حضور آدمها نمیشوم، دلتنگ بغل کردن، بغل شدن، دلتنگ لمس شدن، دلتنگ چشم در چشم شدن، دلتنگ دیدن چهرهشان، حرکاتشان و شنیدن صدایشان از نزدیک … مدتهاست دلم برای دیدن کسی نمیتپد، گرم نمیشود … من چهام شده است؟ من حالم را نمیفهمم … من چرا و کی با این چیزها قهر کردهام؟ …
من چهام شده است؟
هیچیت نشده. خوب خوبی! حتی عوض هم نشدی. داری نفس می کشی. تمام سلول های وجودت دارند از نکشیدن بار عادت ها به دوش خستگی در می کنند. و حال خیلی خوبی هم دارد به جز اینکه بخواهی نگران برداشت دیگران باشی. اما می دانم که در این حال حتی نگران هم نیستی
حال خوشی است از زمین و زمان فارغ بودن.
یک زمانی من فکر می کردم از بس تنها بوده ام منزوی شده ام اما فهمیئم موقعیت مغتنمی است که باید تا وقت هست در آن غرق شد و لذتش را برد!