آبان، روز بیست و نهم.

نوشت سلام صفورا جان، خوب هستی؟ هنوز هم جهانگردی می‌کنی؟ نوشت من را یادت می‌آید؟ دانشجو بودم، در اتوبوس تایباد هم را دیدیم. یادم آمد چه کسی است. من بی‌حافظه حتی اسم‌اش هم یادم بود. نوشتم اسم‌ات سمیه بود، نه؟ روزهای آخر سال بود. می‌رفتیم افغانستان. زمینی. اتوبوس تایباد یکی از اتوبوس سواری‌های به یاد ماندنی همه این سال‌ها و سفرها بود. مردان با لباس خراسانی. زنان عزیز دل. در اتوبوس کنار سمیه نشستم. آن موقع هنوز ازدواج نکرده بود. با دانشگاه مدام سفر می‌رفت و برای همین سفر رو بودن ما آن‌قدرها هم برایش عجیب و دور از دسترس نبود. اما بعد انگار بیشتر زندگی‌اش محدود شد و آدم‌هایی مثل من عجیب‌تر شدیم. نوشتم عکس پروفایل‌ات عکس بچه خودت است؟ نوشت آره. سه ماهه بود. هفته پیش فوت کرد. فشرده شدم. حال خراب خودم شکست. انگار زندگی هم بلد شده چه‌طور من را از ته چاه خودم در بیاورد. با یک شوک جدید. این‌جور وقت‌ها آدم باید چه بگوید؟ به مادری که بچه سه ماهه‌اش را از دست داده. من شبیه خودم شروع کردم از چیزهای دیگر حرف زدن. کسی که شروع کرده نوشتن به یک غریبه که یک بار در اتوبوسی در جاده کنار هم نشسته‌اند، لابد که فقط دلش می‌خواهد حرف بزند. با کسی خارج از دایره‌ زندگی خودش.

بیان دیدگاه